ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات ساینا

بازم....

1391/12/3 21:40
نویسنده : آزاده
122 بازدید
اشتراک گذاری

خاله جون اینا و دختر خاله های عزیزت هم رفتند... دیشب همگی تو سرما زدیم بیرون.....پارک ...... کلی بازی کردین بعدم شام همونجا موندیم.......برگشتیم خونه.......چای دم کردیم که حسابی گرم شیم..... شما رو از خواب بیدار کردم (تو راه خوابیدی) بخاطر دستشویی و مسواک، اومدم کنارت که بخوابی خودم قبل از شما وسط قصه گفتن خوابم گرفت.....حیف شد چند ساعت از شب و همراه با خاله ها بودن رو از دست دادم.......و چای....نصف شب که بیدار شدم حس خوبی نداشتم....دوباره خوابیدم.....صبح زود همگی بیدار شدیم بعد از صرف صبحونه شمارو بردم کلاس فرانسه و خودم برگشتم خونه که نهار آماده کنم و بزنیم بیرون... بعد از 1 ساعت و نیم اومدیم دنبالت......داشتم با شادی جون صحبت میکردم که نمیذاشتی و اصرار، که بریم پیش بابا....منم بهت گفتم میتونی بری پایین بابا جلوی در منتظره. چه اشتباهی کردم، دوییدی رفتی پایین بعدم از در زدی بیرون غافل از اینکه ازت بخوام از مسوول، اجازه بگیری بعد بری، طفلی ها با نگرانی منشی و 2 تا تیچر و سرایدار پریدن تو خیابون دنبالت که گیرت بندازن.....خیلی بد شد و وقتی اومدم پایین و متوجه شدم چی شده کلی خجالت کشیدم از حماقتم و عذرخواهی......بخاطر نگرانی و ........

بابا گفت چرا بهم نگفتی که ساینا داره میاد پیشت من اصلا متوجه نشدم که اومدی کنار ماشین و چند نفر بدنبالت....

وقتی برگشتیم خونه دنبال بچه ها.... تو ماشین دوباره زنگیدم و عذرخواهی کردم......طفلی ها....

بگذریم.....

امشب که تنها موندیم. عوضش فردا قراره خاله محبوبه و عمو مهدی به همراه خاله مریم و همینطور خاله زهره و دایی علی نهار بیان پیشمون.....دوست داشتیم امشب بیان و شب پیشمون باشن ولی مث اینکه خاله محبوبه زیاد مساعد نبودن و از مطب دکتر برگشته بودن واسه همین با اومدن شب موافقت نکردن...

دیگه اینکه از شنبه قراره من و بابا بریم دنبال یه مطب جدید...که اگه خدا بخواد توی سال جدید کم کم جابجا شن...

امیدوارم...

دیروز موفق به پیش ثبت نام توی مجتمع آموزشی خ شدم....اگه اونجا پذیرفته شی کلا بیخیال مهد بردنت واسه مقطع پیش دبستانی میشم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)