ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

پنجشنبه جمعه

1391/11/27 17:58
نویسنده : آزاده
427 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز شادی جون به عکس هفته پیش حسابی ازت راضی بود... شما که بعد از گوش دادن به فایل ریکورد شده کلاست معتقد بودی که اون من نبودم و یه دختر دیگه بود که انداختیش جلوی گرگ و خورده شده این جلسه جبران کردی به طوری که معلمت هم باورش شد که جلسه پیش اون دختر شیطون ساینا نبود...

بعدم به من تاکید کرد که مث هفته گذشته قبل از شروع کلاس باهات درس کار نکنم......که نتیجه اش رو دیدیم...

دیروز بسکتبال تشکیل نشد... از طرفی بهتر شد چون منتظر یه بسته بودم.....که ساعت 5 به دستم رسید و اگه نمیبودم برگشت میخورد.

یه کم کارتون دیدیم....دکتر ارنست و تام جری و ...کلا شبکه پویا... 2 ساعت تمام بعد از کارتون دیدن کتابهای کار ریاضی که تابستون از کانون پرورش فکری واست خریده بودم رو شروع به حل کردن کردی...کتاب 1 رو تمام کردی و با اصرار کتاب 2 رو هم میخواستی کار کنی که فقط 2 صفحه اش رو حل کردی و خسته شدی گذاشتی کنار... اولی رو به اسونی و بدون اشتباه به سرانجام رسوندی.......و دومی واست مشکلتر میومد....واسه همین موکول کردی تا بعد...(الان که اینجام اصرار داری بریم انجامش بدیم....)

امروز صبح جمعه ساعت 9 نیم، خ الوند قرار مصاحبه داشتیم....رفتیم و چون جزو نفرات اول بودیم بدون معطلی انجام شد...مونده بودیم کجا بریم قبول نکردی پارک نزدیک خونه بریم...رفتیم پارک ملت ولی دیدم هنوز خیلی زوده و هوا سرده و وسایل بازی سایه است...قبل از ورود به پارکینگ بیخیال شدیم رفتیم سرزمین عجایب.....تا دو نیم اونجا بودیم و نهار همونجا خوردیم و برگشتیم....حسابی بهت چسبید.....هر چند وقتی برگشتیم گفتی چون بابا نبود کمتر بهم خوش گذشت...تیراژه کتاب های تمرین 1 تا 4  هوش و دقت رو خریدیم و یه بسته رنگ انگشتی جدید...

دوست بوشهریم که اصفهان زندگی میکرد امروز باهام تماس گرفت و گفت که هفته پیش دفاع کرده و از تیر همینجا مشغول به کارشده......و امسال دوباره میخواد کنکور ارشد بده توی رشته آموزش زبان...ولی اینبار همون دانشگاه خودمون اصفهان، ازم راهنمایی خواست.....قرار شد هفته آینده پنجشنبه همدیگرو ببینیم....

ان سی دوست خوبمه که یک ماه قبل از به دنیا اومدنت یکسره واسم مطالب مربوط به بارداری میفرستاد و بعدم کادوی تولدت رو 1 ماه قبل از ورودت واست پست کرد. طفلی ترم آخر خیلی کمکم کرد...و همه جزوه هارو بی کم و کاست واسم کپی میکرد میفرستاد... با ندا دوستای خوبی بودیم در کنار هم....خدا خیرشون بده... امیدم فقط به اونها بود....سختی های زندگی و درس خوندن توی اصفهان با وجودشون راحت تر تحمل میشد...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)