ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات ساینا

:-)

1395/3/29 2:06
نویسنده : آزاده
197 بازدید
اشتراک گذاری

چنان به سرعت میگذره زمان که باورم نمیشه بیشتر از یک ماهه اینجا ننوشتم...

یک هفته بعد از جشن پایان سال بازم مدرسه میرفتید جهت آمادگی در جشن یادگیری...

جشن یادگیری مختص دانش آموزان غیر انتفاعی شهر بود...به این ترتیب که با مطالعه و تمرین عملی معلمی هر دانش آموز میبایست یکی از مباحث منتخب دروس مختلف رو در حضور خانواده ها تدریس میکرد... 

هم آموزش وضو داشتی که به چه زیبایی اجرا کردی و در درس ریاضی آموزش جمع با متد اکتشافی... خیلی مسلط بودی عروسکم...مبحثت طولانی هم بود ولی بسیار عالی اجرا کردی...خیلی جیگری خوشگلم...

تابستون پرمشغله ای واسه خودت رقم زدی و بازم کوتاه نمیای...انتظار داری باشگاه سوارکاری بری و تنبک رو هم با مربی موسیقی مدرسه ات شروع کنی.......بهت میگم کو وقت؟ میگی جمعه ها بیکارم...گیج

توی این مدت علاوه بر بروبیا به کلاسهای مختلف کلی تفریح و مهمونی هم داشتیم....بارها سینما و نمایش و شهربازی وووووو بی نصیب نموندی...

شنبه ها عصر اول باله میری بعد استخر...

یکشنبه ها بیکار بودی که اونم پر کردی... با کلاسهای " دقت و تمرکز " آقای هوربد، مربی موسیقی تمرکز مدرسه...( یه پکیج عالی در جهت بالا بردن تمرکز و تقویت هوش هیجانی که من و بابا همیشه بدنبالش بودیم و صد در صد موافق)

دوشنبه ها عصر شطرنج بعد استخر...

سه شنبه ها طبق معمول کلاس پیانو و دو ساعت بعد شرکت در کلاسی که آقای هوربد جهت تشکیل  یک گروه ارکستر به صورت دائمی که شما هم انتخاب شدی واسه زایلفون....بسیار عالیه این کلاس...خیلی خوشحالی... و ما...

چهارشنبه ها عصر استخر....

پنجشنبه ها صبح اول آکادمی زبان فرانسه و بعد از اون شطرنج... 

ضمن اینکه دکتر هم قرار شد وقتتو در جهت زبان آموزی هم پر کنه...

روز پنجشنبه بالاخره تونستم با دکتر راجع به قضیه تعویض مدرسه صحبت کنم و قانع بشم...از جهاتی راضی شدم که انصافا حق رو به زحماتی میدم که خودمون واست میکشیم و کلا.......ووو 

خلاصه حسابی بروبیا داریم و این وسط به اصرارت یه سر به آکادمی اسکیت قدیمیت زدیم ببینیم اوضاع از چه قراره...ولی کو وقت؟...

روز یکشنبه 23 خرداد با یه دور همی ساده جشن تولدتو توی خونه با حضور زن عمو و دختر عمو جونت برگزار کردیم...مختصر و مفید...بازم شرمنده بروبچ فامیل ، عمو ها، خاله ها... مامان بزرگ ، پسر خاله هات و دختر عمه و دختر عموی عزیز بابا شدیم و کلی کادو ، تبریک و و و از راه های دور نصیبت شد...از همشون تا ابد سپاسگزارم...دوستیهامون مستدام.....

 

خوشحالیم که خوشحالی عزیزم... 

دو ماهی میشه که هر روز عصر با خانوم همسایه میریم پیاده روی و گاهی هم استخر...حسابی عادت کردیم به طوریکه با وجود روزه داری بازم قرارمون ساعت هفت عصر سر جاشه و بی هیچ مشکلی میریم و دم و بازدمی تازه میکنیم...امیدوارم همچنان مستدام باشه...

دنا جونم حسابی شیرین زبون تر شده...هممون دوسش داریم.....خیلی جیگره......عشقولی.محبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)